مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی


دلت فسرده مبادا به خود فرومانی

فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم


چو خوشه از گره کاکل پریشانی

چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب


هجوم زخم دل است اینکه خنده می خوانی

جنون مفلس ما عالمی دگر دارد


ز برگ و ساز مگو ناله ای ست عریانی

خیال ما و منت سخت کلفت انگیز است


ز شرم آب شوی کاین غبار بنشانی

به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر


کنون مگر لب گورت کند گریبانی

اگر امید خراب بنای بی خللی ست


عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی

غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست


چو آب در قفس گوهریم زندانی

به دیده هر چه کند جلوه از خزان بهار


همان چون آینه از ماست رنگ گردانی

به داغ کلفت بی رونقی گداخته ایم


چراغ انجمن مامدان شبستانی

به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست


شکست کو که کند رنگ نیز دامانی

به خلوتی که حیا پرور است شوخی حسن


ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی

حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست


نهفته اند نگاهی به چشم قربانی

ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل


چو خامه رفته ام از خود به سعی پیشانی